همدم اجباری...

همدم اجباری... (7)



در یک لحظه تصمیم گرفتم و با دست چپم که بالا بود، کمرش را گرفتم و تو بغلم گرفتمش و با خنده چشمانم را باز کردم:
- دیدی بالاخره گرفتمت شیط........
ناگهان خشکم زد! عسل تو بغلم بود!!!!!
با خنده گفت:
- فکر کردی سام اومده؟! ههههههه.... من بودم....
هنوز تو شوک بودم. او سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. فاصله ی صورتش با صورتم فقط دو یا سه سانت بود... خیره چشمان عسلی اش بودم و او هم به من نگاه میکرد...
یک لحظه بی اختیار جلو رفتم... عسل تکان نمیخورد... چشمانش ساده و عجیب بود...
یک ثانیه مونده بود تا.......

یکدفعه در اتاقم باز شد و سام و سارا با جیغ و داد وارد شدند. سریع به خودم اومدم و خودمو از عسل جدا کردم و شرمنده گفتم:
- ببخشید!
عسل به سادگی و لبخند جواب داد:
- اشکالی نداره. فقط یه کم دستم درد گرفت! چقدر زورت زیاده!
دست گچ گرفته اش را گرفتم و گفتم:
- درد داری؟!
- نه زیاد. چیزی نیست.
سام - آجی عسل ناراحت نشو! عمو علی همیشه اینجوریه...
لحنش عسل را به خنده انداخت:
- چجوری؟!
سام به هیکل من اشاره کرد:
- همینجوری دیگه... یه بار منو مثل ابوالفضلی بلند کرد!
من و عسل زدیم زیر خنده.
عسل - ابوالفضلی کیه؟!
من - منظورش رضازاده ست! همون وزنه بردار معروف... آخه من یه بار سام رو مثل یه وزنه بلند کردم!
عسل خندید و آرام بلند شد:
- خب علی پاشو بیا پایین. اومدم ببینم لباسهایی که برات گذاشتم رو دوست داری یا نه که دیدم پوشیدیشون!
- تو برام گذاشتی؟!
با مکث گفت:
- کار بدی کردم؟! ببخشید آخه نرگس جون تو آشپزخونه کار داشت... من نمیخواستم به کمد و لباسهات دست بزنم...
بلند شدم و دستش را گرفتم. روبرویم ایستاد و سرش را بلند کرد. با ملایمت گفتم:
- مگه من چی گفتم؟! فقط تعحب کردم...
او با لبخند کوچکی نگاهم کرد و سپس با دستش اشاره کرد که یعنی بیا جلو!
- چی میگی؟!
- بیا یه چیزی تو گوشت بگم!
آهسته گوش راستم را کنار لبهایش بردم و گفتم:
- بگو؟
او مکثی کرد و یکدفعه گونه ام را بوسید!!!
تکانی خوردم و مات نگاهش کردم... او کودکانه خندید و گفت:
- غافلگیر شدی؟! آخه خیلی بانمک شدی داداشی!
گذشته به سمتم هجوم آورد... اولین بوسه ام با نازنین... غروب پنجشنبه بود.... در آسمان ها بودم...
رنگ نگاهم عوض شد!
عسل متعجب نگاهم کرد. با نگرانی دست سردم را گرفت:
- علی یهو چت شد؟!
دستش را با خشم پس زدم و فریاد زدم:
- از جلوی چشمم دور شو!
سام و سارا مات و مبهوت خیره به من بودند. عسل بغض کرد و با چشمانی پراشک زمزمه کرد:
- من... من... معذرت... میخوام...
چنگی در موهایم زدم و به سمت پنجره رفتم و تکرار کردم:
- از اتاق برید بیرون!
سام و سارا به سرعت بیرون دویدند. عسل عصایش را تکان داد و به سختی با پای گچ گرفته بیرون رفت.
اعصابم بهم ریخت... یهو به خودم اومدم!
من چیکار کردم؟!
عسل چه گناهی داشت؟! اون منو به عنوان برادر بزرگش بوسید ولی من محبت کوچک و ساده اش را اینطوری پاسخ گفتم!
لعنت به من...
این گذشته ی لعنتی... نازنین برو! چرا دس از سرم برنمیداری؟!
با عصبانیت سیگاری آتش زدم و به بالکن اتاقم رفتم. با نگاه به باغ سیگارم تمام شد. نگاهی به ته مانده اش انداختم... زیرلب گفتم:
- اینم مجازاتت علی آقا...
سیگار را کف دستم خاموش کردم... کف دستم میسوخت ولی برایم اهمیتی نداشت... نگاه و اشک عسل... بغضش... سکوت معصومانه اش...
اه!
برگشتم و از اتاق بیرون زدم. به سمت اتاق عسل که روبروی اتاقم بود، رفتم و تقه ای به آن زدم.
جوابی نداد.... حق هم داشت! من خیلی زیاده روی کرده بودم...
با پشیمانی گفتم:
- عسل میشه بیام داخل؟! باید باهات حرف بزنم....
باز هم جوابی نداد. شاید پایین باشد اما نور لامپ از زیر در پیدا بود. آهسته دستگیره را چرخاندم و در را باز کردم. آرام گفتم:
- عسل؟!
در را کامل باز کردم و وارد اتاق شدم. صدای شرشرآب از دستشویی و حمام اتاقش می آمد. همانجا لبه ی تخت نشستم تا بیاد.
به اتاق نگاه کردم. عسل کمی آنرا تغییر داده بود. چند عروسک، گلهای سفید کنار تخت و کمی جابجایی.
چند دقیقه بعد عسل بیرون آمد. سرش پایین بود و به سختی با دست راستش سعی میکرد پای چپش را بلند کند تا بیرون بیاید. با دیدن این حالتش بیشتر از خودم بدم اومد.
سریع بلند شدم و به سمتش رفتم. او یکدفعه سرش را بلند کرد و با ترس نگاهم کرد.
چشمانش از گریه باد کرده و قرمز بود!
نفس عمیقی کشیدم و بیشتر خودم را لعنت کردم.
عسل آرام گفت:
- ببخشید متوجه ورودت نشدم!
دوباره سرش را پایین انداخت و خواست پایش را تکان بدهد. کنارش رفتم و گفتم:
- تو نمیتونی...
و دست انداختم پشت زانوهاش و بغلش کردم. سرش پایین بود و نگاهم نمیکرد.
آهسته بلندش کردم و با آرنجم درب سرویس بهداشتی رو بستم. نگاهش کردم و پرسیدم:
- بزارمت روی تخت؟!
او جوابی نداد. با سرانگشت اشکش را به تندی پاک کرد و سعی کرد صدایش نلرزد:
- مرسی علی. بزارم زمین، خودم میتونم برم.
چیزی نگفتم و او را روی تخت گذاشتم. کنارش نشستم و دستش را گرفتم.
- معذرت میخوام عسل... نمیخواستم سرت داد بکشم! منو میبخشی؟
او سرش را تکان داد:
- آره. منم معذرت میخوام. نمیدونستم ناراحت میشی.
- نه... من فقط یه لحظه یاد گذشته ی لعنتی ام افتادم....
سرش را بلند کرد و پرسید:
- به من هم مربوط میشه؟!
- نه. موضوع 4 سال پیش...
او کمی فکر کرد و گفت:
- چیزی یادم نمیاد! علی میتونم یه چیزی بگم؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ببین عسل من واقعا متاسفم... دوست ندارم ازم بترسی و با دلهره و اضطراب ازم سوال کنی یا چیزی که تو دلت هست رو بگی... متوجهی؟! با من راحت باش و هرچی اذیتت میکنه رو بگو... باشه؟!
احساس کردم دلش قرص شد و با اطمینان بیشتری نگاهم کرد و گفت:
- راستش من... من...
- تو چی؟
- میدونم که من خواهر توام... دختر این خانواده ام... ولی یه جوری ام... چطوری بگم؟!... ببین من احساس میکنم نیستم... اینا نبوده!
گیج شدم! با تعجب گفتم:
- چی؟! اصلا متوجه حرفت نشدم!
ریز خندید و دوباره گفت:
- منظورم اینه که احساس میکنم این چیزایی که الان هست و دارم رو قبلا نداشتم... این اتاق... مامان و بی بی... این خونه... هیچکدوم رو یادم نمیاد!
- من رو چی؟!؟!
نمیدونم چرا اینو پرسیدم ولی میخواستم بدونم!
نگاهم کرد و گفت:
- تو برام آشنایی... نمیدونم ولی حس میکنم قبلا باهات بودم... ولی هیچکدوم اینا یادم نمیاد!
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- نگران نباش... همه چی کم کم یادت میاد. نگران نباش خواهری...
او لبخندی زد و گفت:
- ممنون علی.
صدای نرگس خانوم را شنیدیم:
- علی جان؟ عسل؟ کجایید؟ بیایید مهمان ها رسیدن...
عسل با اضطراب دستم را گرفت:
- من دلهره دارم علی!
خندیدم:
- مگه خواستگار اومده؟!
با حرص به بازویم کوبید:
- اه! شوخی نکن دیگه...
خنده ام شدیدتر شد و گفتم:
- نترس! فقط حواست باشه دایی مهراب خیلی جدی و مقرراتیه! آقای کریمی ،شوهر خالمون، هم یه کم عصبیه!
عسل بلند شد و با نگرانی گفت:
- وای نگو... بدتر استرس میگیرم!
خندیدم و گفتم:
- نترس خواهر من... هیچی نیست! بیا بریم.
- لباسم قشنگه؟!
بهش نگاه کردم... شلوار مشکی رسمی با بلوز بنفش رنگ زیبایی پوشیده بود و موهای طلایی اش را ساده پشت سرش بسته بود. کمی هم برق لب زده بود.
لبخند زدم:
- خیلی خوشگل شدی...
دستش را گرفتم و کمکش کردم پایین برویم...
.......................................................... ادامه دارد..........
.
.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,

] [ 13:4 ] [ MONA** ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه